سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسرکم! ... برادرت را به اعتماد دوستی میان خودتان، ضایع مکن ؛ زیرا آن که حقّش را ضایع کرده ای، برادرت نیست . [امام علی علیه السلام ـ در وصیّت خویش به فرزندش محمّد حنفیه ـ]

  

 اسباب کشی فرهنگی

به دلیل مشکلات و گرفتاری های کاری و وجود برخی مشکلات سییتمی پارسی بلاگ با قلبی آرام و ضمیری امیدوار برای همیشه این وبلاگ را ترک گفته و به سایت خودمان نقل مکان می کنیم.

از دوستان، همسایگان، میهمانان، وارثان و سایر فامیل‏های وابسته ضمن طلب حلالیت، تقاضامندیم چنانچه مایل بودند به نشانی زیر تشریف بیاورند تا در خدمتشان باشیم.

ضمنا به همراه آوردن فامیل و بچه و ... کاملا آزاد می‏باشد.

مراسم‏های بعدی همه در منزل جدید برگزار می‏شود.

نشانی:

 

بهجانی دات کام - به روز رسانی :  1:50 ع 26/11/1386


+کورش زارعی بهجانی شنبه 88 خرداد 9  10:9 صبح پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 روز دانشجو زیر آسمون جهرم

روز دانشجو مبارک باد

 

روز دانشجو رو به همه دانشجویان عزیز مخصوصا دانشجویانی که در شهر جهرم مشغول به تحصیل هستند، تبریک میگم. انشاالله همشون موفق باشند.

به خاطر این روز یه شعر از دوست بسیار عزیز و نازنینم جناب آقای نصیر رضایی نژاد براتون میذارم. انشاالله مورد پسند واقع بشه.

 

شعر: زیر آسمون جهرم

 

آدما تو فکر بلوان

هر کدوم یه جور معمان

بعضی‌ها خلاف سنگین

بعضی‌ها یه پارچه آقان

 

زیر آسمون جهرم

که می‌سوزه پوست مردم

غذای دانشجوهاشه

سوپ جو با آرد گندم

 

تو فقط گیجی و منگی

توی این دنیای رنگی

هر کسی بالا نشسته

توی دستش داره سنگی

 

تا سحربیداری بابه

کتاباش رو فوت آبه

با تمام ادعاهاش

سر هر کلاسی خوابه

 

وقتی دانشجوی بدبخت

می‌خوابه تو خونه رو تخت

خواب امتحان می‌بینه

یا خواب زندگی سخت

 

آره این زندگی‌مونه

درس و گشنگی و بونه

که از این دور و زمونه

توی ذهن ما می‌مونه


+کورش زارعی بهجانی شنبه 87 آذر 16  9:50 صبح پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 و سفر است که مرا میبرد

 

و سفر است که مرا می‌برد

به مناسبت 20 مهر ماه زادروز خواجه اهل راز،

حضرت حافظ علیه‌الرحمه

(سفری به اتفاق بچه‌های غروب سه‌شنبه انجمن شعر جهرم)



     «صبحِ سپیدِ صادق، آنگاه که بانویی در شکاف کعبه، نور زاد و به دیدار خدا ره برد،[1] برای سفری و هجرتی، «دیارِ چترهای سبز»[2] را وداع گفتیم که هجرت؛ لازمه‌ی زیستن آدمی است تا از «منِ» خویش رجعت کرده و به «او»یی بدل شود. «وَالرُّجًزَ فَاهًجُر»![3].

     با آخرین نخل؛ آخرین کبوتر نگاه، چرخید و بال گشود و به آبیِ دور دست سفر کرد. جاده، صبح، همدلی، عشق و یاران آیینه دل! و نُقلِ نَقلِ صلوات‌های سبز، چاشنی شکر افشان سفر شد.

     آبادی «غربی»[4] و امامزاده «ابوالقاسم(ع)»[5]! و زنان که یکریز و یکدست و ساده به تهنیت میلادش به آب و جارو و حجله‌بندی و بیت‌خوانی، پرداخته بودند.

     فراغتی و کنجی دنج و لب رود! جایی که به قول «سهراب» می‌شود آب را خوب فهمید!. لبه‌ی صحبت آب، خستگی‌ها را شست و بساط ناشتایی به اندیشگیِ غمِ نان، پایان داد. آن گاه کاروانیار جوان ، یاران را با صفات سفر و کجا باید رفتن‌ها، آشنا کرد.

     . . . و دوباره پیچ و خم‌های جاده در هیأت بیدهای مجاور، بلوغ یافت و باز سفر جان گرفت.

     شهر پدیدار شد! شهر گل و بلبل و نرگس و اقاقی، شهر هفت شهر عشق، شهر مردانِ مرد و پریرویانِ سمن بوی که به قول خواجه‌ی شیراز؛ به نشستن، غبار غم را بنشانند و شهر شگرف شعر و شعور و شهرت و اشراق و اشتیاق و آگاهی!.

     مسیح؛ روان‌های مرده را زنده می‌کرد اما در این طوبای طیّبِ مقدس، جانِ خفته‌ی مسیح نیز تازه می‌شود. آفتاب و نسیم «باغ ملی»، رخوت گنگی را در رگ‌هایمان ریخت و ما مستانه‌تر از هرچه مستان است، به اوج آخرین شاخه‌های سروهای سایه‌انداز، بال گشودیم و مشام جان را به تنفس هوای بهشتی‌اش، عطرآگین و خوشبو ساختیم. نماز و ناهار را میهمان اقاقی‌ها بودیم و غروبِ بی‌غمِ باغ ملی را به تلاوت آیه‌های آتشینِ شعر، به تماشا نشستیم.

     عصر؛ تالار مشکسای «حافظ»، میعادگاه دلسوختگان و فرهیختگانِ خواجه‌اش بود. سخنِ اهلِ دل؛ دلیلِ دردِ دلبری و دلدادگی است، از نای جان که می‌جنبد، جان خفته را «باجنید» می‌سازد و ما در این وادی شباب به «شبلی» دیگری بدل شدیم و عشق شدیم و عشق!.

     شب؛ آرامگاه خواجه، شور و شرار بود!، مریدانِ عاشق، آن چنان دل از دست داده بودند که درهای فروبسته‌ و نگران به کشش‌های بلندِ ابدی، به اشارتِ انگشتانِ ماه‌نشان و آه‌های جانسوزِ معاشقان، گره از زلف‌های دوتا گشودند و آغوش وا کردند و سیلِ سیالِ راهیانِ طریقتِ بلا، به سوی خاکِ پاکِ خواجه، روان شد و ما مثل نقطه‌ی کوچکِ توخالی در میان لفافه‌ی ابریشمیِ الفاظ‌های قدسی، گم شدیم!. خاکِ خواجه؛ خوب‌تر از همیشه بود و نوای شعریِ دلدادگانی چند، مزامیرِ شبِ اندامِ ما را می‌نواخت و می‌پالود. اگرچه حجمِ هجوم‌های سوختگانِ کویش، خستگی را می‌زایید اما ما خستگی را هم خسته کردیم!.

     گروهِ سماعیِ «سیمرغ»؛[6] بر قافِ قافیه‌ی عشق، وقوف یافته و نیستانِ جان‌های تر را به شرارِ سرکشِ شعله‌های سماع، سوختند. هرچه که بیشتر بسوزی، سبزتر می‌شوی! و ما سوختیم و سبزتر شدیم!!!.

     عجبا که پایان سوختن، تازه ابتدای نمازِ شامگاهمان بود و باغ ملی؛ شاهدِ خون‌وضوی ما و عروجِ سرخِ رکعت‌های عاشقانه‌مان به بامِ ملکوت!.

«رُکعَتانِ فِی‌العِشق لا یَصَّحُ وُضوئَهُما اِلاّ بِالدَّم»

در عشق دو رکعت است و وضوی آن نیاید مگر با خون![7].

     و شبی که برای آسودن و فراغت است را در دفتر «تیپ»[8]، به صبحِ صادق و نسیمِ نماز و آفتابِ جِنگِ خیابان، بدل ساختیم و رفتیم و رفتیم و بیکرانگی را زمزمه کردیم.

     «شیخِ اجل»؛ بابِ بلورینِ بهانه‌اش را با نوازشِ نوای «طِبتُم فَادخُلوُها بابِها» بر ما گشود و ما بر بابی از بهشت هبوط کردیم. خنکای خاکِ خواجه با عطر مشکسای گلهای سرخِ رُز و نسیم و ریزش آب روی بسیطِ سبزِ چمن‌های چمانِ باغ و آبیِ آرامِ «حوض ماهی»[9]، تکرارِ تکوین تا تکامل را در ما زنده ساخت. گردشگرانِ ایستاده کنارِ آرامگاه، به آوازِ جوانِ مترجم که غزل‌نوشته‌ی روی دیوارِ شمالِ شرقی را با آهنگی جان‌فزا تلاوت می‌کرد، با حالتی عجیب دل و گوش فرا داده بودند. آن چنان که انگار یک عمر مرید و سرسپرده‌ی شیخ بوده‌اند. به خاک افتاده کنارِ تربتِ پاکش، زمزمه‌خوانِ فاتحه‌ای بودم که از گوشه‌ی چشم، چشمی بر آنها گشودم و دیدمشان که جستجوگر و مسحورِ جادوی کلماتی‌اند که رقصان روی لبانم به طاقِ نیلیِ گنبدِ شیخ می‌رود.  لبخند زدم و آنها گل از گل‌شان شکفت.

     . . . و هوای تربتِ شیخ همچنان بوی گل و گیاه و گریستن می‌داد!.

     به هوای زیارت جناب «خواجو»،[10] جناب خواجه را وداع گفتیم. عجبا که آرامگاه حضرت خواجو، مشرف بر «دروازه‌ی قرآن»[11] است و این بدان معنا است که خواجو؛ حضورِ خلوتگه انس است. شیفتگانِ شیدا؛ بلندای ابدیّتِ مشرف بر دروازه‌ی نور را پلّه پلّه می‌پیمایند تا به «کمال» و خودکاملگیِ کامل رسند. از این رو خواجو؛ میقاتِ شرقیِ اشراقیان و دروازه‌ی کسانی است که به آسمان رفته‌اند!.

     از طراوتِ تربتِ خواجو که توشه‌ای توان‌فزا برگرفتیم، رهنمون به سوی سایه‌سارِ سبزِ دروازه‌ی نور شدیم. گردشگرانِ «ژرمن»؛ غرق در شکوهِ پرشوکتِ این طوبای مقدس، از دو چشمِ «نگاه» و «دوربین»؛ عظمتِ حیرت‌افزای این خاکِ پُرگُهر و حضورِ عسلیِ لحظه‌های ناب را به تصّور و تصویر می‌کشیدند. به بانویی از آنها خوش‌آمد گفتم و ناگهان جمله‌ی زیبا و پُر فروغِ «فروغ» در آیینه‌ی ذهنم تداعی شد. آه! فروغ! فروغ! همیشه شاعرِ همیشگی! من به ایمان تو، ایمان آوردم!. فروغ؛ شاعره‌ای آسمانی که آسمان در نگاهِ نیلی و انگشتانِ جوهری‌اش، تخم گذاشت و آنچنان از ایمان گفت که از این پس هیچ کس را یارای چنین گفتن نیست:

 

«و هیچ کس نمی‌دانست

نام آن کبوترِ غمگین کز قلبها گریخته

                                  ایمان است».

جمله‌ی پُرفروغِ فروغ را تلاوت کردم:

«پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است».

     و او تمنّای تلاوتِ دوباره نمود و پس از شنیدن، آنچنان در خودِ خویش فرو رفت و مبهوت ماند که لحظه‌ای با قالبی تهی، فقط دو چشمه‌ی چشمِ تر داشت!. بانو درود و بدرود گفت و من احساس کردم که به «شهبانوی شعرمان»، ایمان آورد و سلام داد!.

     «دانشکده‌ی مهندسی»[12] و مجموعه‌ی منبسطِ مشعوفی که نگاهِ ماه‌نگاهشان در آب و آیینه‌ی نگاه ما، تلاقی یافت و دقایقی دردهای دیارِ دلبران را برای هم سرودیم و از آن پس برای رفع عطش و جوع به «بوستان آزادی»،[13] گام نهادیم.

     تازه خورشید در چنگالِ تفرّجِ غروب می‌افتاد که راهی جمعِ خراباتیانِ خلوت‌نشینِ شیرین لهجه‌ی شیراز شدیم. پیری روشن‌ضمیر و استخوانی با لهجه‌ی شکّرین و اشراقی خود با سرود خوش آمد و تلاوتِ غزلِ «سفر»، به ملاقات خدایمان برد. «مردانیِ»[14] شاعر و ما از دریچه‌ی دیده‌ی دردمندِ خویش به آفاق افق‌های سبزِ انسانی نگریستیم. سبز شدیم و ایمان آوردیم که:

«دوستی

آدمی را به باد بدل می‌کند

بی هیچ نیازی به ادراکِ اتفاق‌های عجیب!»[15].

     نمازمان را با رقصِ شاخه‌های درختانِ باغچه‌ی کوچکِ «جمالیِ»[16] پیر، در هم آمیختیم و راهی عزیمت از این گُلگشتِ بی‌برگشت، شدیم.

     جاده، شب، سکوت و نگاه ما که در پیشاپیش، دوردست‌ترین منظره‌ها را می‌پائید. دغل دزدانِ شبانه؛ راه را بر ما تنگ، بسته بودند که ما به لطفِ لطیفِ حق از بندشان رهیدیم و من خطاب به آنان، زمزمه‌کنان سرودم:

«دیوانم را بردی

             با دلم چه می‌کنی!»[17].

     بانوی نورزاد و کودکِ کوچکِ کعبه در میان هلهله‌ی ملائک به خانه می‌رفتند و نخل‌ها تنها انیسِ تنهاییِ امیرِ عشق شده بودند.

     . . . راه را درنوردیدیم و اولین نخل، اولین سلام بود!».

جهرم-مهر ماه 1382



[1] - منظور حضرت فاطمه بنت اسد(س) و مادر حضرت علی(ع) است که روز سفرمان مصادف با تولد مولای متقیان بود.

[2] -منظور شهر جهرم است که به دلیل داشتن باغهای نخل فراوان به شهر چترسبز معروف است.

[3] - «و از ناپاکی‌ به کلی دوری گزین». قرآن کریم، سوره مدثر ، آیه 5

[4] - از روستاهای بخش خفر شهرستان جهرم.

[5] - امامزاده‌ای در آبادی غربی.

[6] - یکی از گروه‌های موسیقی شیراز.

[7] - از جملات الهی منصور حلاج.

[8] - منظور تیپ المهدی استان فارس است.

[9] - یکی از بخش‌های دیدنی در آرامگاه سعدی.

[10] - کمال‌الدین خواجوی کرمانی عارف و شاعر معروف اهل کرمان که آرامگاهش مشرف بر دروازه‌ی قرآن شیراز است.

[11] - از نقاط تاریخی و دیدنی شیراز است.

[12]- از دانشگاه‌های شیراز

[13]- یکی از پارک‌های معروف شیراز

[14] - آقای نصرالله مردانی از شاعران معاصر

[15] -قطعه‌ای از یکی از شعرهایم است.

[16] - آقای جمالی از شاعران معاصر

[17] -قطعه‌ای از یکی از شعرهایم است.


+کورش زارعی بهجانی چهارشنبه 87 آبان 1  10:7 صبح پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 شعری برای یار

به مناسبت ورود پر برکت مقام معظم رهبری به استان زرخیز و ادب‏آفرین فارس 

تو آسمان

ما پرنده.

تو آفتاب

ما زمین.

تو نسیم

ما گیاه.

تو دریا

ما ماهی.

تو محبوب

ما محب.

تو رهبر

ما مردم.

 


+کورش زارعی بهجانی شنبه 87 اردیبهشت 14  3:15 عصر پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 جهنم اردیبهشت !!

بی‌سرزمین‌تر از کولی‌های در به دری

وقتی که هنوز نیامده می‌روی

و مرا در جهنم اردیبهشت تنها می‌گذاری

جهرم همیشه بی تو جهنم است.

جهرم-اردیبهشت 87


+کورش زارعی بهجانی یکشنبه 87 اردیبهشت 8  2:8 عصر پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 جملات عجیب یک دانش‌آموز

امروز دنبال کارت واکسن دخترم که کلاس دوم دبستان است، می‌گشتم که در میان اوراق و اثاثیه‌های موجود در چمدان، ناگاه چشمم به دفتر مشق کلاس دوم دبستان خودم افتاد. آن را برداشتم و همین طور که داشتم به آه و حسرت ورق می‌زدم، ناگهان به صفحه‌ای برخوردم که جمله‌سازی بود. جمله‌ها را خواندم. جایتان خالی! ضمن تعجب و حیرت از بچگی خودم، کلی هم خندیدم!!.

شما هم این جمله‌ها را که در آذرماه سال 1356 از ذهن یک کودک 8 ساله تراوش کرده بخوانید. آیا به نظرتان جالب نیست؟!

بی‌چاره: هر جا انسان است، بی‌چاره است.

قفس: قفس جای نگه‌داشتن گنجشک است.

اذیت: بچه‌ها در مدرسه اذیت می‌کنند.

آزار: ما ایرانیان را آزار نمی‌بینیم.

آزاد: من گنجشک را آزاد نمی‌کنم.

 


+کورش زارعی بهجانی سه شنبه 87 اردیبهشت 3  10:29 صبح پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 شهید سه شنبه های صمیمی

عشق،

شعر،

آذر،

و بدینسان مرد زاییده شد.

سپید مثل خودش بود

و مثل ساعت جیبی اش

دقیق سر قرار حاضر می شد.

لحن صداش

عجیب شبیه ترنم باران

پر از تکلم ساده صداقت بود

با آب و آیینه و آذر قرابتی عجیب داشت

و دشمن سروده های سیاه بود.

آبروی سرخ سه شنبه های صمیمی!

اکنون مجلس هیچگاه به حد نصاب نمی رسد

و تو در انفجار خاطره های خطرناک

می پوسی.

حالا سرسام سیاه سروده ها

به جان اسکلتهای ایستاده بر پیچ کوچه های پریشان

افتاده است.

و لاله های پارک روبرو

هر هفته سه شنبه

سرخ می شوند.

حالا شاعره های گیسو دم اسبی

شعر می جوند و آدامس می سرایند

و بلوغ

در همهمه های در هم

گم می شود.

حالا شاعران هم

اختلاس می کنند.

حالا انسان هم

اخته لاس می شود.

حالا

مرد : بگذریم!

عشق،

شعر،

آذر،‌

و توپ بهتانهای بزرگ

و بدینسان مرد شهید شد!

و مرد

آنچنان آمد

تا تمام شد.

و مرد

آنقدر می رود

تا شروع شود.


+کورش زارعی بهجانی چهارشنبه 86 بهمن 24  8:4 صبح پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 با خدا در یک روز برفی!

هوای برفی این روزها هم حدیث جالبی است. یکی دو روز پیش در حالی که برف حسابی در حال بارش بود، عظمت خدا را با تمام وجودم حس کردم و ناخودآگاه این تک بیت بر زبانم جاری شد که:

وقتی خدا باهات حرف می‏زنه

آسمون می‏باره و برف می‏زنه

و بعد هم به فکر فرو رفتم و با خودم اندیشیدم:

ای کاش در این روزهای برفی

آدم بودیم

نه آدم برفی!!!


+کورش زارعی بهجانی دوشنبه 86 بهمن 8  9:45 عصر پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 خورشید هدیه‏ای برای کربلا

شگفتا از ظهر روز دهم!

آن روز

زمین آن چه را که از خورشید سر نیزه‌ها به ارث برده بود

                                      به عزیزترین فرزندش کربلا بخشید.


+کورش زارعی بهجانی دوشنبه 86 بهمن 8  9:44 عصر پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

  

 رو به آسمان

درخت باش!

رو به آسمان که زندگی کنی

سبز می‌‌شوی!.


+کورش زارعی بهجانی دوشنبه 86 بهمن 8  9:30 عصر پیام تو تنها اتفاقیست که نیفتاده‌ست ()  

   1   2   3      >

 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شفاعت دوستان فاطمه(س) از دیگران
زینب(سلام الله علیها) شاخه‏ای از درخت نبوت
عزراییل امروز مهمان خانه ی شماست!
سال نو و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
سال 2010 سال مرگ اوباما و خواری مبارک
بیت های محرمیه
کربلا فرصت عاشقانه ی زمین است
سبز سرخ!
از تل زینبیه تا خیمه‏گاه یک دنیا معرفت
بین‏الحرمین قطعه‏ای از بهشت است.
[عناوین آرشیوشده]

امکانات

خانه

[ RSS ]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

 

در باره خودم

 

 نمایش تصویر در وضیعت عادی

کورش زارعی بهجانی
شهید شماره 14

لوگوی وبلاگ

 

پیوندهای روزانه

بهجانی دات کام [68]
بهجان نیوز [76]
[آرشیو(2)]

بازدیدهای وبلاگ

شنبه 103 اردیبهشت 1

امروز:   6   بازدید

دیروز:   4   بازدید

تعداد   281204   بازدید

لوگوی دوستان



لینک دوستان

همسفر مهتاب
آیه های انتظار
تکنولوژی کامپیوتر
رمز موفقیت
آدم و حوا
مقالات مشاوره و روانشناسی
کلک بهار
فلورانس مهربون
نگاهم برای تو
دم مسیحائی
مشاوره و مقالات روانشناسی
پله پله تا خدا
پیکان
صدای عدالت
تا ریشه هست جوانه باید زد
خلوت تنهایی
برگ نگاه
زیر آسمان خدا
یعسوب
سورفیلم
راز گشا
به خود آییم و بخواهیم
شهدای بهجان
کلبه احزان
سور فیلم
مرکز مجازی مهدویت
موعود
به سوی ظهور
شبکه اطلاع رسانی حضرت مهدی(عج)
طاووس بهشت
سایت رسمی مسجد مقدس جمکران
کانون انتظار
مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت
مرکز اطلاع رسانی امام مهدی ارواحنا
ابا صالح عجل ا...
نشریه ساعت صفر ویژه امام زمان(عج)
شیعه سرچ
مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت(ع)
بهجانی دات کام
بندیر
بسوی اعتدال
عروسک کوکی
سایت علویون
بوی سیب
گنجهای معنوی
راز گل سرخ

آوای سیب صبح

آرشیو

اخبار
پیامبر و امام زمان(عج)
امام زمان(عج)
معصومین(ع)
زندگی و مرگ
عیدانه
ایام و اعیاد
مذهبی
اجتماعی
ادبی
طنز
قرآن کریم

جستجو در وبلاگ

 :جستجو

اشتراک

 

طراح قالب

sibesobh.parsiblog.com